از طلائیه که برمی گشتیم- نمی دانم بهشان چه میگویند؛ کپر نشین، زاغهنشین، حلبیآبادی - برای یک لقمه آب! دنبال اتوبوس میدویدند و به سر و روی هم چنگ می زدند. راننده در حال حرکت بهشان فیض میرساند.
اشک... از پشت شیشه ها... با رنگ بی زبونی